الحمدلله یک سال و ده روز از عقدمان گذشته.
بابا چند شب پیش به ایران آمد. من . مهدی به فرودگاه رفتیم و با بابا به خانه پدری آمدیم. دوباره همین تعدادمان که هستیمْبا خانواده خواهرم دور هم جمعیم شب و روز و خیلی حال خوبی است.روزها مهدی از اینجا سر کار می رود و من در خانه پدری تنها می مانم. آرامش عجیبی د پله پله تا ملاقات خدا...
بیشتر از یک هفته است که بابا به ایران آمده. آمد اینجا و خانه کوچک دوخوابه ای برای من و همسرم خرید. البته به نام خودش تا حرف و حدیثی پیش نیاید. وکالت داد به من تا بقیه کارهای خانه را انجام دهم و فردا خودش دارد می رود.
من و مهدی به جز یکی دو شب، یقیه شب ها پیش بابا ماندیم. البته خیلی شب ها بابا دیر م پله پله تا ملاقات خدا...
بیشتر از یک هفته است که به خانه جدیدیمان آمده ایم. خانه قشنگ و کوچکمان.
اولین اسباب کشی زندگیمان را داشتیم. آشپزخانه و اتاق ها را کم کم چیدیم.
اتاق خواب هنوز آماده نیست. ما تشک می اندازیم و روی زمین می خوابیم. در هال یا در اتاق کار.
مهدی توری در و پنجره ها را نصب کرد. تلویزون را نصب کرد. گاز و یخچ پله پله تا ملاقات خدا...